رضا مرادی غیاث آبادی
یکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۸
روستای ویر (وییَر) در حدود ده کیلومتری جنوب شرقی سلطانیه است. در چند کیلومتری شرق این روستا، سازهای بزرگ قرار دارد که به تمامی در دل سنگهای سخت کوهستان کنده و تراشیده شده است. بر دیوارهای سنگی این بنا سنگنگارهای از یک اژدهای غولآسا و پر پیچوتاب دیده میشود. نخستین آشناییها با این بنا و معرفی آن به جامعه علمی در حدود سالهای آغازین دهه ۱۳۷۰ اتفاق افتاد و بطور موقت «معبد ویر» نامیده شد. کاربری قطعی این بنا که هیچ نمونه مشابهی ندارد، تاکنون آشکار نشده و همچنان در پس پردهٔ رازها و رمزهاست. سبکهای هنری و آرایههای بکار رفته در بنای ناشناختهٔ ویر نشان میدهد که به احتمال زیاد با گنبد سلطانیه همعصر است و به دوران پادشاهی ایلخانیان تعلق دارد (عکسی از این بنا و اژدهای آنرا را در فرهنگنامه عکس ایران ببینید: سنگنگاره اژدها Dragon Relief).
در پاییز سال ۱۳۷۵ من با ایرج خانباباپور- هنرمند صاحبسبک و استاد بیبدیلِ نگارگری شاهنامه- تصمیم گرفتیم به دیدار این بنا و اژدهای استثنایی آن برویم.
یکسره کوبیدیم تا سلطانیه. در سلطانیه و در مقابل یک نانوایی ایستادیم تا نانی تدارک ببینیم و در چشماندازهای زیبا و بکر «دشت خمسه» (که خوشبختانه هنوز پای ویرانگر گردشگران شهرنشین بدانجا باز نشده است) خوانی بگستریم.
در صف نان ایستادم. اهالی گفتند که بروم جلو و بینوبت نان بگیرم؛ چون مهمان هستم و مهمان برایشان عزیز است. نرفتم. ترجیح دادم در صف بایستم. ایرج که دیلماج من هم بود گفت اینها میگویند «اگر جلو نروی و نان بینوبت نگیری، برای ما بد است. اگر بروید در شهرتان و اینرا تعریف کنید، به ما چه میگویند؟»
به ناچار نانِ بینوبت را گرفتم و بسوی ایرج رفتم. ایرج داشت با مردی میانسال گپ میزد و چشمانش میدرخشید. گفت این مش قربانعمی میپرسد که: «یولداشون خارجهئی دیر؟» (این دوستت خارجیه؟) گفتم نه ایرانیه. دوباره پرسید که: «ائیم ایرانیدیر بس نیئیه ترکی بیلمیر؟» (اگر ایرانیه پس چرا ترکی بلد نیست؟).
چنین است که هر چه میگذرد بیشتر به این باور میرسم که روستاییان ساده و صمیمی که آموختههای خود را از آموزههای اصیل و سینه به سینهٔ پیشینیان خود دارند، و چشم و گوششان به نظریهپردازیها و روشنفکرمآبیها و دغدغههای هویتطلبی آشنا نشده است، زبان و فرهنگ و آیینها و هویت ملی خود را خیلی بهتر و بیشتر از مدعیان ملا نُقَطی میشناسند و حفظ کردهاند و پاس داشتهاند.
نان و پنیر سلطانیه را خوردیم و راه افتادیم تا زودتر به ویر برسیم. به خودمان غره بودیم و خیال میکردیم که بیراهنما و راهبلد آن اژدهای سنگی را مییابیم. اما هر چه در کوه و کمرها پایین و بالا کردیم، مأیوستر شدیم. جز آنکه چشممان به جای اینکه به جمال اژدهایی خفته در دل سنگ روشن شود؛ به جمال گرازی روشن شد که در پناه تخته سنگی خفته بود. نمیدانم ما ترسیدیم یا گراز. هر چه بود هر سه از همدیگر فرار کردیم. اما وقتی فهمیدیم گراز هم در حال فرار است، ایستادیم تا عکسی یادگاری از او بگیریم که گویا عمرشان رو به پایان و نسلشان رو به انقراض است.
آسمان در حال تاریک شدن بود و خیمه و خرگاهی به همراه نداشتیم تا در آن شب سرد آخر پاییز بر پا کنیم. به ناچار به ویر بازگشتیم تا شب را در جایی سپری کنیم. به مسجدی رسیدیم و به درونش خزیدیم. داشتیم سعی میکردیم بخاری نفتیاش را به یک ترتیبی روشن کنیم که مردی سر رسید. گفتیم مسافریم و بیپناه و در راه مانده. به ترکی و فارسی گفت که برویم خانه. گفتیم که به اینجا راضی هستیم و نمیخواهیم اسباب زحمت کسی شویم. از او اصرار و از ما امتناع.
رفت. چند دقیقه بعد با پیرمردی که متولی مسجد بود، بازگشت (حیف که بخشی از یادداشتهایم را از دست دادهام و نام این دو را به یاد ندارم). پیرمرد مثل مش قربانعمی اصلاً و ابداً فارسی بلد نبود و به زبان شیرین و پراحساس ترکی سخن میراند. از لحنش معلوم بود که دارد با عتاب چیزی میگوید و خیلی جدی و بیتعارف چیزی میپرسد. یاد آن روزی افتادم که در آمل عدهای بر سرمان آوار شدند و دستشان را چپاندند توی تمام وسایل و زاد و رود داخل ماشین و گرفتند و بردند و چه والذاریاتی که در نیاوردند.
ایرج گفت بابا میگوید که «شما نمیتوانید اینجا بخوابید. مردم به ما چه میگویند؟ نمیگویند خدا برای فلانی مهمانی فرستاد و مهمانش را در مسجد خواباند؟ شما در باره ما چه فکر کردهاید؟ وقتی رفتید به شهر خودتان و تعریف کردید که در مسجد خوابیدید، کس و کار شما و دوست و آشناها به ما چه میگویند؟ در باره ما چه فکر میکنند؟ فکر میکنند ما چه جور آدمهایی هستیم؟»
دیدیم جای هیچ حرف اضافهای نیست. فتیلهٔ بخاری را گذاشتم سرجایش و جُل و پلاسمان را برداشته و به خانه زیبا و بزرگ پیرمرد روانه شدیم. عروس و دامادها و نوههای پیرمرد هم بودند. شام خورده بودند، اما رشته پلوی خوشمزهای با کدوی حلوایی بار گذاشتند. تا ساعتها، مشغول گفتگو و پرسوجو و آموختنِ باورها و قصهها و حکایتها و رسم و رسومات آنان بودم. دخترها از پشت پرده یواشکی نگاه میکردند و من مسحور لحن دوستداشتنی و پراحساس پیرمرد بودم. افسوس میخوردم که چرا زبان ترکی را بلد نیستم تا بتوانم بیواسطهٔ ایرج آنها را دریابم.
پیرمرد گفت که هنوز کرسی را عَلَم نکردهایم. اما خیلی رختخواب داریم. برای هر چند نفر که بیایند، جا داریم. و سپس با دستش اشاره کرد به برجی از رختخواب که یک طرف دیوار خانه را تا سقف پوشانده بود.
ما بامداد فردایش معبد ویر را دیدیم و در راه بازگشت به تهران چشم به سوی دشت خمسه چرخاندیم و روستاهای فراوانی که همچون نگینهایی گرانبها سراسر دشت را پوشانده بود. هیچگاه این نگرانی آنان (که چند بار بر زبان آوردند) از خاطرم نمیرود که «شنوندگان خاطرات شما، در بارهٔ ما چه فکر میکنند؟»
نظرات شما عزیزان:
|